دختره نازه من !

26 نوامبر

نه از دخترم خبر دارم – نه از خودم

راستی ٍ چه خبر؟

6666

ترس تازه

1 دسامبر

ترس
ميترسم كه بميرم
و هيچ اثري از من نماند
همه ي فكر ها و رنج ها و دردها هيچ شوند
بميرم بي انكه انساني شوم كه ميخواستم باشم
انساني كه روزي قرار بود دنيا را تغيير دهد
امروز، رو به اينه، با واقعيت هاي تلخ زندگي ، با خودم روبرو شدم:
پير شده اي …
و براي براوردن ارزوها كمي دير شده است
زمان اندك است و كارهاي باقي مانده زياد
ساعت چند است؟
ميترسم وقت كم بياورم و بميرم
اري، بيش از هميشه از مرگ ميترسم ….

آزادگي دين من است

9 نوامبر

كساني كه براي ازادي در هر كجاي دنيا مبارزه ميكنند همگي يك شكلند: خسته از دين و سياست، دردمند و صبور. با دلي شكسته اما قامتي بلند، قلبي به وسعت درياها و چشماني خيس…
تجربه ي اين حس ، تجربه اي است سنگين ، تجربه اي كه ميتواند نه تنها تمام دلت را، بلكه تمام دنيايت را تغيير دهد.
عمقش را وقتي حس كردم كه در اتاق كارش نشسته بودم و قرار بود پشت صفحه ي مانيتور ببينمش. اتاق هميشه گرمش، غرق در سكوت بود. كاكتوس هايش، منظره اتاقش و از همه مهمتر … كتابهايش، همه غصه دار بودند و منتظر.
وقتي روي خط آمد، تا چند دقيقه حواسش به من نبود. اتاقش را نگاه ميكرد، با چشماني لرزان و تر، ميخواست مطمين شود كه همه چيز سر جايش است.
نگاهم كرد، گفت: تا يك مدت كلاس درس را اينگونه برگزار كنيم، و خيره ماند به دور دست ها. لبخندي زدم، دروغين، تلخ تر از همه ي دروغ هايي كه تا به حال گفته ام، در نگاهش زمزمه كردم: همه چيز درست ميشود ….
درس را شروع كرديم، سعي ميكرديم عادي باشيم، انگار نه انگار كه فرسنگ ها از هم فاصله داريم. اما من حس ميكردم چقدر غمگين و دلتنگ است: براي چاي كمر باريكي كه هميشه براي ما سفارش ميداد. براي تك تك انسانهايي كه ميشناخت و … و براي سرزمينش.
لبخند ميزد اما ميدانست شايد هرگز دوباره به اين اتاق برنگردد. با بغضي كه ياد آوري اش بغض مياورد گفت: مهديه، اگر از كتابخانه ام كتابي ميخواهي بردار، هديه اي از من براي آينده تو.
خداحافظي كرديم، خط ارتباطيمان قطع شد و دوباره اتاق غرق در سكوت شد… بلند شدم، روي كتابخانه اش دستي كشيدم و فكر كردم: انسانهاي آزاده همه قلبي بزرگ به وسعت بي نهايت و همه دلي لرزان دارند …

بی نشان

21 اکتبر

من هم میتونستم اون کسی باشم که رو چمن های سبز تو یه روز آفتابی تو لباس سفیدش قدم برمیداره و میخنده …

اما نیستم

من زمینو انتخاب کردم

زمینی بی نشان …

 

هر کس تنها غرق میشود، حتی اگر با دیگران

2 آگوست

من همیشه حرف هایی دارم ، که ننوشتنی اند ، نگفتنی ، اما شنیدنی

حرف هایی حبس در حباب سینه، بی هیچ عمدی

همه ی اینها تقصیر کتاب هاست

کتاب هایی که رویا ساختند

و من مارکوپولویی شدم بی سفر

دیروز چهل ساله بودم

درست چهل ساله

بی هیچ ثانیه ای اضافی  و یا کم

اما امروز کمترم ، وزنم کم شده است،

تکیده تر

رنجور شده ام

دیروز ، روز چهل سالگی ام ، روی زمین نشستم

سپس ایستادم

دوباره نشستم

دیدم نمیشود

بی قرارم

بی قرار

قطعه ی محبوبم رو گذاشتم

«والس» از «الانی کاریندرو»

ارام شدم

نشستم در مرکز زمین

زمین ذوب شد و فرو رفتم

در خودم

بیشتر و بیشتر

فرا رفتم از هر چه بود و هست

در نیستی هست شدم

و تو هنوز نمیدانی

چه بی رحمانه تنهایی

من این را میدانم

که همه دستخوش موجی اند که آمد

» هر کس تنها غرق میشود، حتی اگر با دیگران»

و چه خوش باورند کسانی که در این گیرو دار

رویای بهشت را در سر می پرورانند …

 

چرخ و فلک

28 سپتامبر

دیشب خواب دیدم دو تایی تو یه چرخ و فلکیم . ازون چرخ و فلک های کودکی که خودمون با دست فرمونشو میچرخونیم، همون چرخ و فلک ها که وقتی بچه ها تند و تند میچرخوندند من سرم گیج میرفت و میگفتم من سرم گیج میره ، یـــــــواش تر !  اما با تو اونجوری نبودم . تو تند و تند فرمونو میچرخوندی و منم قه قه میخندیدم . مثله خنده های معروف دوران کودکیم. تو هم میخندیدی، قه قه. همو نگاه میکردیم و میچرخیدیم و میچرخیدیم ، انگار که هرگز قرار نبود از چرخش و نگاه به هم بایستیم. وقتی چرخ و فلک تند میچرخید همه چیز های دورمون فقط رنگ میشد. رنگ می باخت و من دیگه هیچیو هیچ کسو دور و برم نمیتونستم تشخیص بدم. انگار دیگه دنیا بی معنا بود و دنیایی به جز دنیای چرخ و فلک منو تو وجود نداشت. کت شلوار طوسی پوشیده بودی ، پیراهن سفید، کفش سیاه. از صورتت فقط خنده یادمه و چشمات که به خاطر خنده هات ریز شده بودن. من لباس سفید پوشیده بودم، یه لباس سفید بلند. جالبه که نگران این نبودم که لباسم زیر چرخ و فلک گیر کنه. موهام رو شونه هام پخش بودو باد باهاشون بازی میکرد. سرعت چرخش انگار برات کافی نبود. یهو پیاده شدی ، پاهای بلندت تو خواب منو یاد بابا لنگ درازی انداخت که یه روزی عشقم بود و الانم اون بابا لنگ دراز تو بودی. پاهاتو از تو چرخ و فلک کشیدی بیرون ، و تند و تند شروع کردی به چرخوندن من. نمیترسیدم، فقط میخندیدم ، میخندیدم، میخندیدم….  میون قهقهه هامون ، صدای صبحو شنیدم که بیدارم میکرد. گفتم نه ، منو بیدار نکن. بذار بخوابم، بذار بچرخم، بذار بخندم. اما صبح گفت نمیشه ، باید پاشی ، اون رویا ها مال شبه ، صبح وقت واقعیت هاست. پاشو بیین که تو اتاقت کسی نیست. چرخ و فلکی نیست . خنده ای نیست.

عروس شهر اقاقی ها

17 مهٔ

جریان آب ، مرا با خود برد

آب سرد رودخانه ، وجودم را همچون آتش در بر گرفته و  من ناتوان تر از مقابله ام

چشمانم بی نور ، دستانم بی رمق است

آب سرد است و تن من سرد تر

تنی که در آرزو و رویای با تو بودن ذره ذره آب میشود

تنی که مال من نیست ، کرخ است و بی جان

من ، آیه ی نازل شده ای هستم که مرگ را باور ندارد اما میمیرد از درون و زنده میماند همیشه

من عروس شهر اقاقی هام

عروس سپید پوش سپید روی سپید موی

من ، خدایی را قبول دارم که هیچ نشانی ندارد

خدایی که روزی سر به بیابان گذاشت و رفت

و من هم روزی به همان بیابان رها خواهم شد

یک روز چمدان خالی ام را برمیدارم و به همان بیابان سفر میکنم

میروم ، میروم و میروم ….

و روزی برمیگردم ، که نشانی برای خوشبختی چشمانت بیابم ….

تو در تو

2 آوریل

سر گرانی ، سرگردانی می آورد

سرگردانی نمودم یا سبکسری نمیدانم ؛ اما سری جنبید و دلی لرزید و اشکی لغزید

در کویری که آروزی بلوغم بود ؛ اکنون سرگردانم ، سرگردان

دلم پر میشود و خالی از بیان احساساتی که روی آینه را هرگز به خود ندیده اند

و من ، اکنون ؛ دلم برای آرامگاه فروغ ، ظهیر الدوله تنگ است …

نشان آه ، بر لبانی حک شده اند که بی قراری چشمانی را بی پاسخ گذاشت

غم زمانه ، غمی بی پایان است

رنجی که مثل دود سیگار با تمام وجود داخل میدهی در حالی که میدانی جرعه جرعه زهر است

تنی که بی مهابا عریان میکنی در حالی که میدانی لرزان است

بید مجنون میشوی ، بی مجنون

مجنون میشوی بی لیلی

لیلا میشوی بی مهابا

لیلا شدم ، لیلا

پیدا شدی ، پنهان شدم

برپا شدی ، برجا شدم

دلبر شدی ، بی دل شدم

رفتی و من تنها شدم …

سر در گریبان ، بی دل و بی جان

این حال من است ، مجنون پنهان

از در رسیدی ، جانم ربودی

آه ای فغان از ، دوری و دوری

روزی رسد من ، پیدا شوم باز

سر ز گریبان ، بیرون کنم باز

روزی رسد تو ، اشکم ببینی

داغی ، نشانی ، بر دل نشانی

آه که اسیر شبم ، اسیر خود ، اسیر موی و نگاه و بوی

اسیر نفسی ، شرری ، بی پایان و بی عمق

رهایم کن صاحب روز ، رهایم کن ، جانم به جان رسیده است …

Life likes coincidence

11 مارس

There are some new things in my life that I feel like them so much … I don’t know that you believe in destiny or not , but when I try to put together the puzzle of my life , I can understand very beautiful and amazing points …. once upon a time there was a guy in my life , he acted as a teacher in my life scenario , he made me thinking on a different way ,after some time this was my duty to grew someone else , » who I feel that I love him» and I made it good ! I really meant it

now , on this step of my life , I feel there was a » BIG BANG » happened , I met with a man from beyond the sea , from some where very far , but with many similarities …. He is who I like to be , and I am who he needs to be with , and that’s life

Isn’t whole life very amazing ? you come to a step that you should come , there are some mysterious things that I could never deny them

I was shocked yesterday , when I was talking with a man that comes into my life just with a coincidence , and I realized that he had a life just as me , he thinks just like me , and he can be my  holy prophet as well

beside all of these , I have a true Love , that I can taste the honey flavor of it each day

Life is beautiful , believe me :)

جای خالیه یه چیزی تو دلم

1 مارس

دیشب که میخواستم بخوابم ، وقتی اومدم سرمو بذارم رو بالشم ، یه حسی توام با خستگی باهام همراه شده بود ، نمیدونم چی بود ، شاید دلتنگی ، دل گرفتگی … نمیدونم .

نمیدونم چرا به مرگ فکر کردم ، به اینکه ممکنه من امروز باشم و فردا نه ، به اینکه چه قدر ، قدر روزامو میدونم ، به اینکه چه قدر به خودم نزدیکم ، … یهو دلم واسه وبلاگم تنگ شد ، دلم واسه نوشتن ، واسه شلوغ نبودن دنیای کاغذی دلم تنگ شد . واسه آرزوهای دور و درازم ، اینکه نویسنده شم و تو خونه برای خودم ساعت ها پیانو بزنم …

دلم گرفت ازینکه فکر کردم شاید دارم فاصله میگیرم با اون مهدیه ای که میخواستم باشم و دارم میشه یکی که گم میشه تو دنیای شلوغ دور و برش ، تو کار و درس و همهمه …

دلم خواست صبح که پاشدم تغییر کنم ، یه تغییر کوچیک بدم تو فردا صبحم ،

الان صبح شده ، اولین کاری که کردم اومدم سراغ وبلاگم ، و یه دل سیر بغلش کردم .

فیسبوکو باز کردم ، برای خبر از دوستای دیروز و امروز ، میدونی چی دیدم ؟ ادمین یه پیجی که نوشته هاشو میخوندم ، فوت کرده بود ! یه دختر 25 ساله که شب تو خوابش سکته قلبی میکنه ، و ازین دنیا میره …. حالا مونده پیج های خالیه فیس بوکش و هوادارای ناباورش …

این اتفاق ، بهم گفت که فکرای دیشبم خیلی هم مالیخولیایی نبوده ، برای زندگی کردن باید جنبید ، فرصت زیاد نیست .

Freedom

18 ژانویه

آدمایی هستیم که بقیه رو میندازیم جلو تا برامون آزادی به ارمغان بیارن ، قربانی میکنیمشون به اسم رسیدن به آزادی ، غافل از اینکه آزادی از درون یک انسان سرچشمه میگیره …. باز هم خوش به حال اونهایی که این آگاهیو داشتن ، و از خودشون شروع کردن و افتادن جلو ، حتی به قیمت قربانی شدن ….

مروری بر 2011

3 ژانویه

گزارش سالانه‌ی 2011

این هم یک چکیده:

در هر تراموای سان‌فرانسیسکو۶۰ نفر جای می‌گیرند. این وب‌نوشت 1,300 بار در 2011 دیده شد. اگر یک تراموا بود، باید نزدیک به 22 سفر برای جابجایی این این همه آدم انجام می‌داد.

برای دیدن گزارش کامل اینجا را کلیک کنید.

امیدبه معجزه های همیشه

3 ژانویه

یه در که بسته میشه ، یه چند تا پنجره وا میشه

یه پنجره که بسته میشه ، یه چند تا در وامیشه

یه در که بسته میشه ، یه در دیگه باز میشه

خلاصه اینکه شرایط امیدواری من در حال حاضر به یکی از جمله های بالا بستگی داره .

دره یا چمیدونم ، پنجره هه که بسته شد ، حالا ببینم اونی که باز میشه دره یا پنجرس ، فقط به باز نشدنش اصلا فکر نمیکنم !!

میس یو – عجیب

13 نوامبر

گاهی ، دلت واسه کسی تنگ میشه که نه دیگه میبینیش ، و نه دیگه میشناسیش …

واسه کسی که  …

بیخیال … بعضی حرف ها برای شنیدن نیستن ، برای نوشتنم نیستن

 

http://www.youtube.com/watch?v=7KOZj6AWsyU

ریتم تازه برای نوایی قدیمی

31 اکتبر

در گوشم صدای درد می پیچد

مثل زمزمه ی باد ، حتی آنگاه که کسی نمیشنودش

درد من ، درد مکرر نیست ، درد بودن نیست

درد چگونه بودن است ، چگونه ماندن

چگونه به تنهایی ، سرود با هم بودن سر نمودن

و تو ، چه آهسته – بی آنکه بشنوم – نامم را زمزمه میکنی

چه معصومانه ، باورم میکنی ، آنگاه که میگویم » خوبم »

و چه ساده ، می بینی ام ، می خوانی ام ، میدانی ام

و من، چه صاف ، دوستت دارم

و چه زیبا ، دردهایم را پشت این حس عمیق پنهان میکنم

گاهی ، انسان ، دچار می شود به ناچاری

دچار می شود به نادانی ، نابینایی

و چه راحت ، سخت میپنداریم این دچار شدن را

و من ، گاهی دچار میشوم

نمیدانم ، کی ام

نمیدانم ، چه میخواهم

نمیدانم ، چه باید بخواهم

و نمیدانم … از که باید بپرسم ، آنچه را که گفتنی نیست …

این روزها … به این فکر میکنم ، که هرکس ، که در این دنیا بوده است و هست و خواهد بود ، حداقل یک بار ، یک عمر چند ساله دارد

یک شانس ، یک تصادف ،  و یا شاید یک عمد

برای بودن ، دانستن ، حس کردن

و من و ما ، هر روز ، هر دقیقه ، هر ثانیه … میگذرانیم این عمر را

آه … که اگر بی ثمر بگذرد ، این من از من نخواهد گذشت

و چه سخت ، که بعد از بیست و اندی سال ، هنوز در پی معنای جمله ام و نه فعلیت بخشیدن به آن ….

ثمر …

عمر با ثمر ،

زندگی …

من و ما و زندگی …

خطایم همین است ، همیشه در همه چیز ، دنبال حسی ماورایی هستم ، در حالی که زندگی را باید زندگی کرد ، نپرسید …..